در چاه یوسف افتاده ام، پاهایم را در آب گل آلود فرو بردم دستم را زیر چانه هایم گذاشتم، در انتظار رهایی، ناگهان در آن ظلمات ، پریچهری را دیدم که موهایش آشفته، و لباسش مانند ژنده پوش های کنار چهارراه بود، گوشه لبانش خونین و سرمه ی چشمانش گونه هایش را گرگ و میش نزدیک صبح کرده بود و اشک از چشمان بی فروغش چنان می بارید که گویی آب چاه از آن پر میشد، احساس کردم دقایق پایانی عمر اوست، گاهی نفس می کشید و لحظه دیگر چنان خنجری در قلبش فرو میرفت که مانند زنانی که در خیالی که یک شب ارغوانی شد ......
برچسب : نویسنده : xiyalarghavania بازدید : 4